دست های پینه بسته اش را از درز شیشه ی موتر داخل کرد.

هوای بیرون سرد بود. دانه های ریز برف از صبح که شروع کرده بود به باریدن، یک سر باریده بود تا الان که ساعت هشت و سی دقیقه را نشان می داد. خیابان فرعی خلوت بود. آن قدر خلوت و سیاه که دیدن دست های چروک و پینه بسته اش از درز شیشه ی موتر برایم ترسناک بود. از کجا آمده بود؟ چطور من ندیده بودمش؟

کاش پنجره را کامل بسته بودم. اول پنجره های موتر کامل بسته بودند. سرم را تازه شسته بودم و موهایم خیس بودند. از درز پنجره ها باد سردی می آمد که مستقیم می خورد به موهایم و سرم درد گرفته بود. شیشه ها را کیپ کردم و بخاری موتر را تا آخر روشن کرده بودم. شیشه های موتر را بخار گرفته بود. نمی توانستم بیرون را ببینم. شیشه های جلو را پایین کرده بودم، اندازه ی دو ناخن. که بخارهای شیشه ی موتر را با خود ببرد این هوای سرد. بخاری را کم کرده بودم و صدای تیپ را بلند.

- کشکی خانه مه روی د روی تو بودی..

گل  و لای در خیابان فرعی زیاد بود. موتر داخل یک چاله ی پر از گل و لای بند مانده بود و داشتم تمام تلاشم را می کردم که از آن چاله ی پر گل و لای موتر را بکشم بیرون که دست های پینه بسته آمده بود داخل موتر.

دست های لرزانی که از شدت سرما سرخ شده بود و رو به کبودی بود.

ترسیده بودم. برای یک لحظه هنگ کرده بودم.

کلید قفل دروازه های موتر را چک کردم. دورازه ها قفل بودند.

از کجا آمده بود؟ آهسته سرم را چرخاندم به طرفش. پیرزن قد کوتاه و خمیده ای بود که چادر سیاه کلانش را پیچانده بود دور دهان و بینی اش. صورتش از سرما چروک تر شده بود. لب هابش می لرزید. آهسته زیر لب چیزی می گفت.

- دل سنگت بسوزه...

صدای تیپ تمام موتر را پر کرده بود. تکان خوردن لب های پیرزن را می دیدم.

دستم را بردم طرف داشبورد موتر و بیستی ای را که از باقی مانده ی پول تیل گرفته بودم از درز شیشه ی موتر می دهم دستش.

پول را نمی گیرد و سرش را شور می دهد.

- کمه؟ واقعا که

نمی فهمم چه می گوید؟ فقط می بینم که پول را نمی گیرد و لرزش لب هایش بیشتر شده. بیستی را با عصبانیت می گیرم و پایم را فشار می دهم روی گاز.

تمام گل و لایی که در گودال سرک است می پاشد روی پیرزن. موتر شور نمی خورد.

پیرزن بی توجه به گل و لایی که پاشیده روی لباس هایش هم چنان به شیشه ی موتر چسبیده. دست هایش را قفل کرده روی شیشه ی موتر و لب هایش شور می خورد. صدای تیپ را کم می کنم.

می گویم: چی می گی؟

صدایم می لرزد، شاید ترسیده ام. این وقت شب چه موقع بیرون آمدن بود. آن هم توی این هوا.

پیرزن با دست دیگرش که آزاد است می زند به شیشه ی موتر.

اشکم می ریزد.

شیشه ی موتر را کمی پایین تر می کشم، اندازه ی یک ناخن.

می گویم: چی می گی؟

پیرزن که از شدت سرما مچاله تر شده و می لرزد. با دست آزادش اشاره می کند به آن طرف تر، کنار درخت.

چشمانم را تیزتز می کنم. بسته ی سیاه مچاله شده ای را کنار درخت می بینم. خوب که دقت می کنم در حال شور خوردن است. شور خوردن های خفیف. آن قدر خفیف که اگر دقت نکنی هیچ متوجه نمی شوی.

اشک هایم شر می زند از دو چشمم.

- خانم .... خانم...

پایم ناخوداگاه می رود روی گاز. دوباره گل و لای را می پاشم روی لباس و سر و صورت پیرزن.

- بچه م...

و اشاره می کند به بسته ی سیاه مچاله شده ی کنار درخت.

- خدایا...

اشک هایم می ریزند. صورتم گرم گرم می شود.

- خاله پس شو.

و پایم را روی گاز می فشارم.

- خاله پس شو.

تیر موتر از چاله ی پر از گل و لای می آید بیرون.

اشک هایم می ریزند روی صورتم.

دست پبرزن از شیشه ی موتر جدا می شود. پایم را روی پدال گاز فشار می دهم. به سر خیابان که می رسم بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، دو بسته ی مچاله شده را در خیابانی که از برف پوشیده شده است می بینم.

صورتم داغ شده است. اشک هایم ناخوداگاه روی صورتم می ریزند.

صدای ضبط را بلندتر می کنم. پایم را روی گاز می گذارم و از پیچ سمت راست وارد خیابان اصلی می شوم.


10/11/2013