بابو

 

پیرمرد که سرفه های خشکی می کرد روی پله ی مغازه ای می نشیند و عصایش را به دیوار تکیه می دهد. دستمال سفید گلدوزی شده را از جیب کتش درمی آورد و جلوی دهانش می گیرد. سینه اش می سوزد و خس خس صدا می دهد. چشم هایش پر از آب شده  و جایی را نمی بیند.

- بابو چی شده؟ حالت خوبه؟

پیرمرد سرش را بلند می کند و به دختر که رو به رویش ایستاده است نگاه می کند. دختر به چشم های آب زده ی پیرمرد نگاه می کند و لبخند می زند.

پیرمرد می گوید : ها بچیم . خوبم.

وسینه اش می سوزد و سرفه می کند.

دختر خس خس سینه ی پیرمرد را می شنود. چه قدر این صدا برایش آشنا است درست مثل صدایی که از سینه ی پدرکلانش می شنید.

دختر کیفش را روی شانه اش جا به جا می کند و به طرف مغازه ای که آن طرف خیابان است می رود.

پیرمرد آب چشمش را پاک می کند و دستی به سر کم مویش می کشد. سرش را عرق سردی پوشانده است.

دخترپاکت آب میوه را می گیرد طرف پیرمرد و می گوید : بگیر بابو.

پیرمرد به صورت خندان دختر نگاه می کند و می گوید : دستت درد نکند.

و آب میوه را از دست دختر می گیرد. سینه اش خس خس صدا می دهد و گلویش خشک شده و می سوزد.

دختر به صورت پیرمرد که نگاه می کند یاد پدر کلانش می افتد که دو ماه پیش از دنیا رفته بود و او دلش برایش تنگ شده بود.

دختر کنار پیرمرد روی پله ی مغازه می نشیند و به صورت پر از چین و چروک پیرمرد نگاه می کند. پیرمرد به دختر نگاه می کند و می گوید : مکتب می ری؟

دختر سرش را تکان می دهد و می گوید : بله.

- صنف چند ؟

- کلاس پنجم.

- شاباز دختر.

- بابو بده بازش کنم بخوری.

و دستش را دراز می کند تا پاکت آب میوه را از پیرمرد بگیرد. پیرمرد می گوید : نه بچیم. می برم خانه.

دختر با تعجب به پیرمرد نگاه می کند.

پیرمرد دستش را می کشد روی سرش و می گوید : یک مامه دارم در خانه. تنها خورده نمی تانم.

و به صورت دختر لبخند می زند.

 

 

۸۹/۳/۱۶

 

 

ستاره

 

- آخی چه دختر نازی!

دخترک نگاهش را از ستاره می گیرد و صورتش را بین سینه های مادرش قایم می کند و می خندد.

- نازی!

ستاره دست دخترک را بین دست هایش می گیرد و نوازش می کند.

- چند وقتشه؟

زن چادرش را جلوتر می کشد ومی گوید : تا یک ماه دیگه یک سالش تمام می شه.

ستاره صورت سفید و تپل دخترک را نگاه می کند و می گوید : پس چرا دندان نداره؟

زن دخترک را روی پاهایش  جابه جامی کند و می گوید : نمی دانم ، هنوز در نیاورده.

و به ستاره نگاه می کند که به صورت دخترش خیره شده و لبخند روی لب هایش نقش بسته است.

- ازدواج کردی؟

ستاره سرش را تکان می دهد و می گوید : آره. با شوهرم آمدیم پارک.

و با دست مردی را که روی نیمکت رو به روی آن ها زیر سایه ی درخت مجنون نشسته است ،  نشان می دهد. مرد سرش را از روی روزنامه  بلند می کند و برای آن ها دست تکان می دهد.

- بچه نداری؟!

ستاره که انگشت اشاره ی دختر را در دستش گرفته است می گوید : نه.

و به صورت زن نگاه می کند و می خندد.

- تازه ازدواج کردی؟

- نه. چهار ساله.

زن چهره اش را غمگین می گیرد و می گوید : بچه دار نمی شوی؟!

ستاره به صورت غمگین زن نگاه می کند ، لبخند می زند و می گوید : نه! شوهرم بچه دوست ندارد.

و برای  مرد که به آن ها نگاه می کند ، دست تکان می دهد.

 

۸۹/۲/۳۰