کتاب را برمی دارد. مدت ها بود که دنبالش می گشت. دوست داشت آن را بخواند. صفحه ی اول کتاب را باز می کند و شروع به خواندن می کند. جمله هایش او را شیفته می کنند. احساس خوبی دارد. یک حس خوشایند.

- می توانم کمکتان کنم؟

سرش را از روی کتاب بلند می کند و به فروشنده نگاه می کند.

- دنبال یک کتاب می گردم.

- اسمش چیه؟ شاید بتوانم کمکتان کنم.

به کتابی که دستش است نگاه می کند و می گوید : خودم می بینم. ممنون.

کتاب رامی بندد و به قیمت روی جلد آن نگاه می کند. گران تر از آن چیزی است که فکرش را می کرد. کیف پولش را نگاه می کند. داخل آن فقط بلیط اتوبوسی است که باید با آن به خانه برمی گشت. کتاب را سر جایش می گذارد و به فروشنده که همچنان نگاهش می کند ، لبخند می زند.

سرش را پایین می اندازد و به آرامی از کتاب فروشی بیرون می آید.

 

 

۸۹/۴/۷