سیسمونی

 

- براي سلامتي مادر و بچه  بلند صلوات بفرست.

زهرا زوار خودش سريع صلوات را گفته و نگفته در ديگ را برداشت و بخار داغ  كه خورد به صورتش ، كمي سرش را از داخل ديگ بالا اورد و گفت: چند كيلو آش گرفتي؟

و به بي بي طاهره نگاه كرد كه پلاستيك آش را گرفته بود دست چپش و دست راستش را به كمرش زده بود وبا اين لباسي كه پوشيده بود شكمش  بزرگترمعلوم مي شد..

بي بي طاهره كه به زور نفس مي كشيد پلاستيك را تكيه داد به ديوار سيماني حياط و گفت: 5 كيلو گرفتم. بسه؟

و چشمش به دهان زهرا زوار خيره ماند.

كربلايي كه نشسته بود روي صندلي و دانه هاي تسبيح  گلي دستش را تند تند رد مي كرد و لبش تكان مي خورد ، از روي صندلي نيم خيز شد و گفت: 5 كيلو آش ؟ چه خبره ؟ همه ي  تير و طايفه ات را خبر كردي كه چی؟ حالا كاش طايفه ي درست و حسابي هم مي داشتي!

زهرا زوار به طرف او رفت و گفت‌: خير است كربلايي. بچه ي اولش است. خدا جان پسر تو را جور بذاره و سايه اش را روي  سر عروس و نوسه ات.

و او را نشاند روي صندلي . كربلايي زير لب استغفار كرد و نشست روي صندلي و دانه هاي تسبيح را تند تند شروع كرد به انداختن.

بي بي طاهره كه پره هاي دماغش باز تر شده بود به كربلايي  نگاه كرد و نم اشكي را كه از چشمش آمده بود با گوشه ي روسري اش  تميز كرد و به طرف ديگ آش رفت. دستش را گذاشت روي لبه ي ديگ و شروع كرد به دعا كردن.

كربلايي گفت : چي زير لب خو مي خواني؟ مه را نفرين مي كني ؟ خدا در راه خودت بياره. به زور آمدی خودت را تاوو کدی در سر پسرم.

بي بي طاهره كه روسري اش  را انداخته بود روي سرش و دو گوشه ي آن  را جمع كرده بود و انداخته بود پشت سرش نگاهي به كربلايي كرد و زير لب آهي كشيد و سرش را پايين انداخت.

كربلايي صورتش را به طرف قبله گرفت و دست هايش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت : خدايا هم اين عروس را از رويم بگير و هم اين ولد زنا را.

بي بي طاهره كه اشك هايش روي گونه هايش مي ريخت به طرف كربلايي برگشت و دهانش نيمه باز شد كه زهرا زوار از شانه اش گرفت و گفت : خير است بچيم!

بي بي طاهره به زهرا زوار نگاه كرد كه چادر رنگي اش را دور كمرش گره زده بود و بغضش تركيد. زهرا زوار نگاهي به كربلايي كرد و زير لب آهي كشيد و دستش را گذاشت روي شانه ي بي بي طاهره و گفت‌: خير است بچيم. خدا صبرت بدهد. طاقت كن. بزرگتر است. صبا هم که می ره خانه ی خودش.

 بي بي طاهره به طرف هال رفت .

- براي سلامتي مادر و بچه صلوات.

بي بي طاهره دستي به شكمش كشيد و به زن هايي كه داخل هال نشسته بودند لبخند زد  و سعي كرد كه قطره هاي اشكش را پاك كند.

- سلام. همگي خوش آمديد.

و قبل از آن كه بغضش دوباره بتركد  به طرف آشپزخانه رفت.

كربلايي كه لب هايش مي جنبيد وارد هال شد و نشست كنار در آشپزخانه و اوف  بلندي كشيد.

و به عروسش كه از آشپزخانه بيرون مي آمد نگاه كرد و گفت: بشين عروس گلم . خسته مي شي.

و به مهمان ها نگاه كرد و لبخند زد. بي بي طاهره كه چشم هايش قرمز شده بود ، دماغش را بالا كشيد و گفت‌: نه مه كه كاري نكردم. همه ي كارها را شما كرديد و زهرا زوار.

كربلايي گوشه ي لباس بي بي طاهره را كشيد و گفت: بشين دختر جان!

بي بي طاهره نشست كنار كربلايي و به زن ها كه دور تا دور اتاق پذايرايي نشسته بودند نگاه كرد و سعي كرد بغضش را فرو دهد.

زن شیخ حاجی كه داشت چادرش را تا مي كرد گفت : خدا شانس بده. من تا حالا خسورمادری ره نديدم كه به اندازه ي كربلايي عروسش را دوست داشته باشه. براي سلامتي  كربلايي يك صلوات بلند بفرست.

كربلايي كه سر بي بي طاهره را گرفته بود توي دست هايش لب هايش را گذاشت روي روسري  بي بي طاهره و گفت‌: خدا ازت نگذره ان شاالله ! كه هم پسرمه را بد بخت كردي و هم مه ره.

بي بي طاهره كه بغضش  تركيده بود به زن ها نگاه كرد و گفت‌: ياد مادر خدا بيامرز خو افتادم.

زن شیخ حاجی كه چادر رنگي اش را پوشيده بود و خيار را پوست مي كند گفت : بايد روزي صد بار خدا را شاكر باشي كه خوش به اين خوبي داري.

بي بي طاهره سرش را از دست هاي كربلايي بيرون آورد و هق هق گريه اش بلند تر شد.

زهرا زوار از داخل حياط بي بي طاهره را صدا كرد و به طرف در هال رفت. بي بي طاهره به زحمت بلند شد و به طرف در هال رفت.

زهرا زوار شانه هاي بي بي طاهره را گرفت و او را روي صندلي نشاند و گفت: گريه نكن دخترم. امروز هم طاقت كن به خير مهماني تمام بشه.

زن دايي بي بي طاهره كه با دختر هايش تازه آمده بودند، سراسيمه دويد طرف بي بي طاهره و گفت: يا فاطمه زهرا چي شده؟

و به زهرا زوار كه شانه هاي بي بي طاهر را مي ماليد نگاه كرد. زهرا زوار گفت : هيچي نشده. دلش براي مادرش تنگ شده.

زن دايي كه نفس نفس مي زد گفت : بند دل مه پاره شد. گفتم خداي نكرده كدام اتفاق بدي نيفتاده باشه.

و  كيف و چادرش را داد به دختر هایش  كه به طرف هال مي رفتند و خودش رفت طرف ديگ آش و در ديگ را برداشت.

- چند كيلو آش گرفتي دختر جان؟

زهرا زوار كه كفگير را مي داد دست زن دايي گفت: 5 كيلو آش گرفته. بسه!

و نشست رو ي كارتون هايي كه گوشه ي حياط بود.

بي بي طاهره كه هق هق گريه اش كمتر شده بود دماغش را گرفت و با صداي گرفته گفت: بسه؟

و به زن دايي اش نگاه كرد.

كربلايي گفت : از سرش هم زياده.

و به زن دايي لبخند زد و گفت‌: سلام زن دايي جان! خوبي؟ چي دير كردي؟ نمي آمدي اصلا؟

و زن دايي را بغل كرد و صورتش را بوسيد.

زن دايي كه سرخ شده بود گفت : يك كم كار داشتم. مي بخشي دست تنها ماندی.

كربلايي به بي بي طاهره كه از روي صندلي بلند شده بود تا او بنشيند نگاه كرد و گفت: همه ي كارها را زهرا زوار كرده. خدا خيرش بدهد و حاجتش را روا كنه. حاجت مه رو سیاه را هم بده!

و به طرف اسمان سرش را بلند کرد و گفت: خدایا خودت از دل مه خبر داری.

و آه بلندی کشید.

 

 

۸۷/۱۱/۲۷

 

 

رهگذر

 

پایم را لگد کرد. حتی برنگشت. فقط گفت:ببخشید!

خیلی عجله داشت.