جشن تولد
« تولد تولدت مبارک ، پاشو شمع ها رو فوت کن ، پاشو دیگه!»
بلند می شود و به خودش در آینه نگاه می کند که رژ صورتی زده با سایه ی صورتی که با شالش ست شود. هر چند که خودش معتقد است صورتی به پوست صورتش نمی آید اما چون شال صورتی اش را خیلی دوست داشت پوشیده بود و برای ست شدن آرایش صورتی کرده بود.
به کیکی که روی میز است نگاه می کند و می بیند که ژله ی روی کیک هم صورتی است و خنده اش می گیرد.
« انگار همه چیز می خواهد امروز ست شود.»
همیشه دلش می خواست برایش جشن تولد بگیرند اما هیچ وقت نگرفته بودند. در این چند سالی که به این شهر جدید اسباب کشی کرده بود ، روز تولدش دوستانش برایش پیامکی می فرستادند و تولدش را تبریک می گفتند. شوهرش هم برایش جشن تولد نگرفته بود و او همیشه به خودش تلقین می کرد که از مشغله ی زیاد است که روز تولدش را فراموش می کند و خودش را دلداری می داد.
امسال تصمیم گرفته بود که برای خودش جشن تولد بگیرد تا آرزوی سال هایش را برآورده کند.
کادویش را از توی کمد در می آورد و روی میز می گذارد.
« این هم که صورتی است! چه جشن تولد ستی.»
و بلند می خندد.
۸۹/۲/۲۰